علی ،همای رحمت


شهادت امیرالمومنین شیرخدا امام علی(ع) برعموم مسلمانان تسلیت باد


داستان آق پامیق

زبان و ادبیات ترکمن آنچنان غنی است که اگر نگاهی به ادبیات داستانی ترکمن بندازیم، به داستانهای زیبایی بر می خوریم که یکی از یکی دیگر زیباتر و شنیدنی تر است. در گذشته مادران برای فرزندانشان این داستان ها را روایت می کردند و کودکان با دنیایی از قصه های زیبا این دوران رو سپری می کردند که تا دوران بزرگسالی هم شیرینی آن داستان ها را در وجودشان حس می کنند.

در بین این داستان ها، داستان آق پامیق یکی از معروفترین داستان هایی هست که در بین مردم ترکمن درگذشته روایت میشده اما امروزه هیچ کدام از کودکان، نوجوانان و جوانان ترکمن نه تنها این داستانها را نمی شنوند بلکه حتی اسمی از آنها را هم نمی دانند.
به همین خاطر از این به بعد سعی می کنم هر ماه یک داستان ترکمنی در وبم بذارم تا نوجوانان و جوانان
ترکمن با داستان های قدیمی ترکمنی بیشتر آشنا شوند و در آینده به فرزندانشان تعریف کنند تا این داستان ها درگذر زمان غبار فراموشی نگیرند و برای نسل ها باقی بمانند.



یکی بود یکی نبود، در زمان های قدیم مردی بود که هفت پسر داشت، که همه ی آنها شکارچی بودندو چون خواهری نداشتند ، در آرزوی داشتن خواهری بودند . تا اینکه مادرشان باردار شد و وقتی زمانوضع حمل مادر رسید، پسرها می خواستند به شکار بروند و هنگام رفتن به پدرشان گفتند:
- اگر خدا به ما خواهر داد ، از در خانه عروسک آویزان کن ، و اگر برادر داد تیر و کمان، سپس راهیشکار شدند.
بعد از رفتنشان خواهرشان به دنیا آمد . پدرشان از در عروسک آویزان کرد. اما پیرزن بدجنسی که درهمسایگی آنها بود، از حسودی عروسک را برداشت و به جایش تیر و کمان آوی زان کرد . وقتی پسرهاو به «. خدا به ما خواهر نداده است » : از شکار برگشتند و چشمشان به تیر و کمان افتاد ، با خود گفتندنشانة گله و شکایت به کوه رفته در غاری مسکن گرفتند و با شکار روزگار می گذراندند.
گذاشتند و چشم انتظار آم دن پسرانشان شدند . یک روز « آق پامیق » پدر و مادر اسم دخترشان راگذشت نیامدند، یک ماه گذ شت نیامدند، یک سال گذشت نیامدند، چون پدر و مادر پیر بودندنمی توانستند به دنبال پسرانشان بروند و به دخترشان هم در مورد برادرانش چیزی نگفتند ، به این ترتیبپدر و مادر از آمدن پسرانشان ناامید شدند.
ماه ها و سال ها گذشت و آق پامیق ده ساله شد . یک روز همسایه شان زنها ر ا برای کار دسته جمعی
دعوت کرد. پیش مادر آق پامیق آمد و پرسید:
- دخترت را برای کمک می فرستی؟
مادرش گفت: از خودش بپرسید، اگر راضی باشد، برود.
آق پامیق هم چون د وست داشت به همسایه ها کمک کند، رفت. یکی از زنانی که برای کمک آمدهبود برای اینکه سر صحبت با آق پامیق را باز کند، و راز مهمی را برایش فاش کند گفت:
- هر کسی برادری دارد بالاها بشیند، هر کسی هم که برادر ندارد، پایین، دم در در کنار خاکستراوجاق بشیند.
بعد از این حرف آق پامیق هم بلند شد و رفت در کنار خاکستر اجاق در بین سایر دختران نشست.
پیر زنی به آق پامیق گفت:
- دخترم، تو برو آن بالا بشین.
- مادرجان، من که برادری ندارم.
- اگر بقیه یکی دو تا برادر داشته باشند، تو هفت برادر مثل شیر داری، بالاتر بشین، بالاتر.
- پس چرا پدر و مادرم در این باره به من چیزی نگفتند؟

 

پیرزن در ادامه گفت:
- دخترم، چون پدر و مادرت پیر هستند، نمی توانند به دنبال برادرانت بروند و چون می ترسند که توهم به دنبال برادرانت بروی و برنگردی از گفتن این حرف امتنا ء می کنند . برادرانت در فلان غاری درکوهی زندگی می کنند. اگه دلت میخواد من بهت یاد میدم چطور مادرت رو راضی کنی.برو و به مادرت بگو، برایم قاورقا (برنج تف داده ) بپز، قاورقا رو بهت میده اما به تو با هر ظرفی دادنگیر، بگو با مشتت بده، وقتی از داخل دیگ با دستانش گرفته و به تو داد مشتش را محکم بگیر و
نگهدار، داغی برنج را نمی تونه تحمل کنه اون موقع هرچی بپرسی بهت میگه وگرنه بهت نمی گه.
آق پامیق به خانه برگشت. رو به مادرش کرد و گفت :
- مادرجان، سرم خیلی درد می کنه.
- عزیزم، چی می خوای، برات درست کنم ؟
- مادر، کمی قاورقا برایم بپز، شاید اون موقع سرم خوب شود؟
مادرش قاورقا را آماده کرد، آق پامیق به مادرش گفت:
- مادر، وقتی که قاورقا روی آتش است بهم بده.
- مادرش قاورقا را با ملاقه ای آورد.
- نه، با دستت بده.
وقتی مادر پیرش با دستش داد، آق پامیق محکم مشت مادرش را گرفت.
- (مادرش) وای دستم سوخت.
آق پامیق از مادرش پرسید:
- مادر، آیا من برادری دارم یا نه؟
مادرش طاقت داغیه قاورقا را نیاورد:
- بله داری، اما وقتی که تو به دنیا اومدی رفتند.
- می دانی به کجا رفتند؟
- در غاری در کوه زندگی می کنند.
آق پامیق دست مادرش را رها کرد و گفت:
- می خواهم به دنبال برادرانم بروم.
مادر گفت:
- اگه بخواهی همین طوری بروی نمی توانی برادرانت را پیدا کنی، من برایت کلوچه درست می کنم
و تو اون رو بچرخون و برو، هر کجا که رفت و ایستاد برادرانت را آنجا می تونی پیدا کنی.

 

مادر آق پامیق ی ک کلوچه بر ایش پخت و داد . آق پامیق کلوچه رو جلویش گذاشت و شروع بهچرخاندن کرد. آق پامیق گربه ای داشت که آن گربه هم پشت سرش می آمد.
آق پامیق برای رفع خستگی در کنار راه کمی به خواب رفت . در همان موقع گربه اش گوشه ای ازکلوچه را خورد . آق پامیق بیدار شد و خواست کلوچه را بچرخاند اما کلوچه نمی چرخید و شروع بهگریه کرد.
در یک لحظه فکری به ذهنش رسید که کم ی گل درست کند و به کلوچه بچسب اند. سریع گل رادرست کرد و به سمت خورده شده ی کلوچه چسباند و شروع کرد به چرخاندن کلوچه که به غاریرسید.
داخل غار را نگاه کرد . لباسهایی پر از خون دید و گوشت های زیادی که آویزان بودند . آق پامیقلباسها را شست و از گوشت غذا پخت و آماد کرد و گذاشت. یهو دید که چند نفر مرد می آیند و درجایی پنهان شد. برادرانش آمدند و دیدند که خانه شان مثل همیشه نیست، غذا آماده شده و لباسهاشسته شد ه است، برادرانش غذایشان را خوردند، لباسهایشان را عوض کردند و خوابیدند و فردا صبحدوباره به شکار رفتند.
آق پامیق دوباره لباسهای برادرانش را ش ست، غذا را آماده کرد و مخفی شد. برادرانش آمدند و دیدندکه خانه شان از دیروز هم تمیزتر شده است . باهم مشورت کردند و قرار گذاشتن د که هر روز یک نفرمراقب خانه باشد تا ببینند که چه کسی خانه را تمیز می کند و غذا می پزد . اولین نف ر برادر بزرگ درخانه ماند ولی از بس که خسته بود خوابش برد . آق پامیق وقتی دید برادرش به خواب رفته از جایی کهمخفی شده بود بیرون آمد و لباسها را شست، غذا را آماده کرد و دوباره مخفی شد. برادرانش آمدند ودیدند که غذا پخته شده و لباسها هم شسته شده اند.
آنها با خودشان گفتند : چه کسی می تواند باشد؟ ، برادر بزرگ گفت: من خوابم برده بود . فردای آنروز برادر کوچک تر در خانه ماند . اما این برادر هم خوابش برد، و روزهای بعد به همین ترتیب بقیهبرادرها خوابشان می برد و شش برادر هم نتوانستند بفهمند که چه کسی برایشان غذا می پزد و لباسهایشان را می شورد . بالاخره کوچکترین برادر در خانه ماند و برای اینکه خوابش نبرد انگشتسبابه اش را برید و نمک روی آن ریخت ، اصلا خواب به چشمانش نیامد. یک دفعه آق پامیق از جاییکه مخفی شده بود بیرون آمد و لباس ها را شست و وقتی می خواست غذا بپزد برادر کوچک که در
خانه مانده بود خودش را نشان داد و گفت:
- فرشته هم باشی، جن هم باشی، وایستا و خودت را معرفی کن.
آق پامیق گفت:
- من نه فرشته ام، نه جن. من خواهرتان هستم.

 

برادر کوچک خی لی خوشحال شد که خواهری دارد بعد دوتایی شروع به غذا پختن کردند و منتظرآمدن بقیه ی برادرانشان شدند.
وقتی که برادرانشان آمدند برادر کوچک با خوشحالی خبر آمدن خواهرشان را داد و آنها از اینکهخواهرشان به دنبال آنها آمده است بسیار خوشحال شدند و غرق تماشای آق پامیق شدند.چند روزی گذشت، وقتی که آق پ امیق مشغول جارو کردن خانه بود یک دانه کشمش پیدا کرد .
گربه اش را صدا زد ولی گربه اش نیامد و خودش آن را خورد . بعد از چند لحظه گربه اش آمد وگفت:
- چرا صدایم کردی؟
- دانه ی کشمش پیدا کردم، می خواستم بهت بدم به همین خاطر صدایت زدم.
- کو؟ چیکارش کردی؟
- نیومدی! خوردمش.
- پس آتشت را خاموش می کنم.
و خواست آتش را خاموش کند.
- خاموش نکن، من نمی توانم با چخماق آتش روشن کنم ، دفعه ی بعد که پیدا کردم به ت می دم و باالتماس از گربه خواست که آتش را خاموش نکند.
بعد از چند روزی وقتی دو باره داشت خانه را تمیز می کرد، دانه ی سنجد پیدا کرد و دوباره گربه اشرا صدا زد، اما چون باز هم گربه اش نیامد خودش سنجد را خورد. بعد از مدتی گربه اش آمد و گفت:
- چرا منو صدا زدی؟
- یک دانه ی سنجد پیدا کردم.
- کو؟
- خوردم.
گربه اش گفت : خیلی عصبانی ام کردی حالا آتش غذایت را خاموش می کنم و آتش را خاموشکرد.
آق پامیق با سنگ چخماق خواست آتش روشن کند اما نتوانست.
چون داشت پخت ن غذا دیر می شد بیرون رفت و اطراف را نگاه کرد، از دور جایی را دید که دودیبیرون می آید و برای اینکه آتش تهیه کند به طرف دود رفت، وقتی به آنجا رسید در خانه را زد و باسلام وارد شد، دیوی را دید که در خانه نشسته، دیو با دیدن آق پامیق گفت: اگر سلام نداده بودی دوتیکه و یک لقمه ی چپت می کردم. حالا بیا و شپش های سرم را بردار.
آق پامیق مدتی شپش های دیو را برداشت و گفت: من برای گرفتن آتش آمدم و می خواهم بروم.

 

دیو گفت : دامنت را بگیر و روی دامن آق پامیق مقداری زغال و خاکستر ر یخت و سپس مقداریآتش گذاشت و گفت برو دخترم.
آق پامیق آتش را گرفت و به راه افتاد اما آن زغال ها دامنش را سوراخ کرد و خاکسترها کم کمشروع به ریختن کرد و راهی که می رفت را نشان می داد. آق پامیق که از حیله ی دیو بی خبر بود، بهخانه رسید و نهار را آماده کرد. برادرانش از شکار آمدند و فردا دوباره به شکار رفتند، ولی دیو به دنبالخاکسترهای ریخته شده آمد و به خانه ی آق پامیق رسید و آق پامیق با دیدن دیو در را از پشت بست ونشست.
دیو دم در آمد و گفت:
- در را باز کن.
- اگر باز کنم برادرنم از من عصبانی خواهند شد.
- پس یکی از انگشتانت را از لای در بیرون بیار.
آق پامیق انگشتش را بیرون آورد و همین موقع دیو محکم انگشت آق پامیق را گرفت و با سوزنیو با ترساندن « اگر به برادرانت بگویی می خورمت » : انگشتش را سوراخ کرد و خونش را مکید و گفت
آق پامیق رفت.
آق پامیق که خیلی ترسیده بود این موضوع را به برادرانش نگفت . از آن پس دیو هر روز می آمد و از
انگشت آق پامیق خون می مکید و می رفت . به همین دلیل آق پامیق روز به روز لاغرتر و ضعیف تر
شد.
وقتی هم برادرانش می پرسیدند که چی شده؟ می گفت هیچی نیست.
و بجای رفتن همیشگی « بیایید بدانیم دلیل این لاغری و پژمردگی چیست » : برادرانش با خودشان گفتندشان به شکار، در جایی مخفی شدند.
آق پامیق بعد از اینکه همه کارهایش را انجام داد و می دانست که وقت آمدن دیو است در را از پشتبست و نشست . وقتی دیو مثل همیشه سر و کله اش پیدا شد و در زد، هفت برادر از هفت جا به دیوحمله کردند و دیو را کشتند. اما سر دیو گفت دوباره دیو می شوم و بر می گردم و غلت خورد و رفتو برادران آق پامیق به دنبالش رفتند اما بهش نرسیدند و برگشتند.
بعد از مدتی که گذشت ، سر آن دیو که تبدیل به چند دیو شده بود دوباره آمد و هفت برادر آق پ امیقرا هم کشت و گوشتشان را خورد و استخوان هایشان را انداخت. آق پامیق در زیر پوست آهو مخفیشد و دیوها نتوانستند آق پامیق را پیدا کنند و آق پامیق در امان ماند و دیوها با خوردن خونهای برادران
آق پامیق به خانه ی خودشان برگشتند.

 

آق پامیق بعد از اینکه دیوها رفتند از زیر پوست آهو بیرون آمد و استخوان های برادرنش را در جاییجمع کرد و با پوست آهو پوشاند و سوار بر اسب رفت تا علاجی برای زنده کردن برادرانش پیدا کند،در بین راه به پیرزنی برخورد کرد.پیرزن گفت: دخترم اگر برادرانت را دیو کشته باشد، برای زنده کردن آنان راهی هست اما بسیار دشواراست.
- باشد مادربزرگ، سخت هم باشد بگو.
اگر از شیر آن بیاری و به استخوان های برادرانت بپاشی، آنها زنده ،« آق مایه » - شتری است به ناممی شوند. اما آق مایه اگر انسان ببیند می خورد اما بچه اش انسان ها را خیلی دوست دارد.
آق پامیق ظرفی به دستش گرفته و به دنبال آق مایه به راه افتاد.و بالاخره کؤشک (بچه ی آق مایه ) را پیدا کرد . کؤشک با دیدن آق پامیق دوان دوان به سمتآق پامیق آمد و آق پامیق با مهربانی آنرا نوازش کرد و در آخر ماجرا را برایش گفت.
کؤشک:- باشه ، اما اگر مادرم بفهمد هر دوی مان را می خورد، تو بیا در زیر من مخفی شو و وقتی من شیرمی خورم آن را در ظرف تو می ریزم.
آق پامیق در زیر کؤشک مخفی شد. آنها به سوی آق مایه رفتند.
آق مایه غره ای کرد و گفت: بوی انسان می آید.
کؤشک گفت: مادرجان انسان اینجا چیکار می کنه!
آق مایه کمی آرام شد و کؤشک شروع به خوردن شیر کرد . بعد از اینکه ظرف آق پامیق پر شد ،کؤشک از مادرش جدا شد و به بهانه ی چرا کم کم از مادرش دور شد.
اما آق مایه بعد از جدا شدن بچه اش باز هم نگران شده و مواظب بچه اش بود . کؤشک به بهانه ی چراکردن به نزدیکی جایی که آق پامیق اسب ش را مخفی کرده بود رفت و آق پامیق به سرعت از زیرکؤشک در آمده و سوار اسبش شد، آق مایه این را دید و به طرف آق پامیق دوید و آق پامیق بهسرعت سوار اسب شد و فرار کرد و آق مایه نتوانست به آنها برسد . آق مایه برگشت و به بچه اش
و کؤشک تبدیل به سنگ شد. « سنگ بشو ای دلبندم » : گفت
بعد از اینکه آق پامیق شیر آ ق مایه را آورد، استخوان های برادرانش را جمع کرد و هر کدام راسرجای خودش قرار داد اما استخوان دنده کوچک یکی از برادرانش را پیدا نکرد، با خودش گفت:
نکند دیوها برده باشند، هر چقدر گشت پیدایش نکرد . بقیه استخوان ها را سر جا یش قرار داد و شیر را

به روی آنها پاشید. برادرانش عطسه کنان بلند شدند و گفتند: خیلی خوابیدیم.

 

آق پامیق تمام اتفاق هایی که افتاده بود را برای آنها تعریف کرد و آنها از اینکه آق پامیق اینقدر بهخاطر آنها سختی کشیده بود و کار بزرگی انجام داده بود به او بالیدند . اما یک استخوان دنده برادر
کوچکشان کم بود. با این حال آنها مثل قبل به شکارشان ادامه دادند.
بعد از آن آق پامیق برای هفت برادرش عروسی گرفت و برایشان عروس های زببایی انتخاب کرد .
برادرانش آق پامیق را خیلی دوست داشتند و این باعث حسودی برادر زنه ا شد . یکی از آ نها گفت :
شوهرانمان آق پامیق را بیشتر از ما دوست دارند، بیایید باهم فکری بکنیم.
زن برادر بزرگ گفت : به ز ور در دهان و گوشهای آق پامیق سرب بریزیم. همه ی زنها به جز زن برادرکوچک با او موافقت کردند.
زن برادر کوچک گفت: این کار شما درست نیست و مخالف کرد.
اگر بخواهی مخالفت کنی به دهان و گوش های تو هم سرب خواهیم » : اما زنهای دیگر به او گفتندو او را ترساندند بعد پیش آق پامیق رفتند و او را گرفته به زور در دهان و گوشهایش سرب « ریختریختند و آق پامیق را لال و گنگ کردند.
آق پامیق روز به روز لاغرتر می شد و وقتی برادرانش می پرسید چی شده جوابی نمی داد.
عروس بزرگتر گفت: من می دانم چی شده.
- اگر می دانی بگو چی شده؟
- آق پامیق شوهر می خواهد و بقیه زنها هم حرف او را تایید کردند.
- با هر کسی می خواهد عروسی کند آزاد است.
عروس کوچک گفت : او را روی شتری سوار و رهایش کنیم، هر کسی را که می خواهد به پیش اومی رود.
برادرانش کجاوه ای زیبا روی شتر گذاشتند و آق پامیق را سوار و راهی اش کردند.
در همان حال پسر پادشاه و وزیر برای شکار می رفتند از دور دیدند که سیاهی دیده می شود . وقتینزدیکتر می شوند می بینند شتری با کجاوه ای زیبا در حال چرا است.
پسر پادشاه می گوید: هرچی داخل کجاوه باشد برای من است.
پسر وزیر می گوید: کجاوه اش برای من است.
هر دو با اسب هایشان به سوی شتر می روند . وقتی به شتر می رسند می بینند که دختری مثل ماه داخلکجاوه نشسته.
آنها گفتند: ای دختر تو فرشته هستی یا جن ؟

هیچ جوابی نشنیدند. با خودشان گفتند نکند لال باشد.

 

پسر پادشاه گفت اگر لال هم باشد اشکال ندارد و با او ازدواج کرد . بعد از یک سال صاحب پسریشدند. پسرشان پنج ساله شد اما آق پامیق همچنان حرف نمی زد.
پسر پادشاه با خود گفت ، باید یک زن دیگری بگیرم، نمی توانم با زن لال زندگی کنم و برای پیداکردن زن راهی شد . آق پامیق در دلش گفت : این بدبختی هر کجا باشم همراهم هست و جز بیچارگیچیز دیگری برای من ندارد و مشغول پختن نان شد.
پسر آق پامیق که گرسنه اش شده بود رو به مادرش کرد و گفت: مادر نان می خواهم.
اما آق پامیق در فکر اینکه شوهرش می خواهد ز ن دیگری بگیرد غمگین نشسته بود و به پسرش ناننداد. پسرش با دستش از پشت سر به مادرش تکمه ای زد و گفت: مادر، نان می خواهم و در همینموقع سرب داخل گلوی آق پامیق افتاد و آق پامیق شروع به حرف زدن کرد و از خوشحالی خندید.
پسرش به گوش مادرش هم زد و سرب داخل گوشش هم افتاد، آق پامیق گفت به اون یکی گوشمبزن و پسر با گفتن مادر نان می خواهم به آن گوش مادرش هم زد و سرب ها افتاد . آق پامیق سالم ومثل اولش شد. در این موقع پسر پادشاه با زن دیگری برگشت.
آق پامیق در حال پختن شیر بود و با دیدن عروس جدید شیر سر رفت . زن از تازه رسیده فریاد زد:
آهای مست و حیران (بی عقل)، شیرها ریخت.
آق پامیق به این عروس جدید از راه نرسیده و با این سخن زهر دارش رو کرد و گفت:
گلینه باق، گلینه : (نگاه کن به این عروس)
گله- گلمان دیلینه : (هنوز نیامده زبان درازی می کند)
اوزی ایِر قاشیندا : (خودش قاچ زین را چسبیده)
گؤزی اوجاق باشیندا : (نگاهش به اجاق (دیگران) است)
جارچیان جار کشیدند که زبان عروس پادشاه باز شد ه. پسر پادشاه وقتی دید که زبان آق پامیق باز شدهو حرف می زند، زنی را که آورده بود برگرداند و شروع به زندگی با آق پامیق کرد.
قابی ( 1) از طلا درست کرده به پسرش « آلطین ساقغا » آق پامیق به امید آمد ن برادرانش برای پسر ش
گفت موقع انداختن قابت این جملات را تکرار کن:
من پسر آق پامیق ام، »
خواهر زاده ی یک یاغرین ام (فاقد یک دنده)
قاب طلایی ام همه ی قابها را می زند
به مبارکی سر هر هفت دایی ام
« قاب طلایی من همه ی قاب ها را می زند

 

در این بین برادران آق پامیق به فکر او افتاند. کوچکترین برادر که اسمش بایرام بود گفت : ما خواهریرا که این همه به ما خوبی کرده را سوار شتری کردیم و بی کس و تنها در صحرا رهایش کردیم ، حالاپنج سال گذ شته، نمی دانیم زنده است یا مرده؟ بیایید برویم و پیدایش کنیم . همة برادرها قبول کرده ،هر کدام راهی شهری شدند . برادری که یک دنده کم داشت (بایرام) به شهری رسید . دید پسرها دارندقاب بازی می کنند. پسری که قابی از طلا داشت، هر بار که را می انداخت می گفت:
من پسر آق پامیقام »
خواهرزاده ی یک یاغرین ام
« قاب طلایی من همه ی قاب ها را می زند
بایرام به پیش خواهر زاده اش رفته، گفت: یک بار دیگر شعرت را بخوان.
پسر آق پامیق بار دیگر قابش را انداخت و خواند:
من پسر آق پامیق ام »
خواهر زاده ی یک یاغرین ام
قاب طلایی ام همه ی قابها را می زند
به مبارکی سر هر هفت دایی ام
« قاب طلایی من همه ی قاب ها را می زند
دایی اش پسر آق پامیق را شناخته گفت : برویم خانه تان را نشان بده و پشت سر پسر به راه افتاد. برادر وخواهر همدیگر را شناخته و بعد از احوالپرسی، آق پامیق بلاهایی که به سرش آمد را تعریف کرد. بعداز چند روزی که برادرش قصد برگشتن کرد، آق پامیق از صحرا عقرب هایی جمع کرده، هفت کیسهکوچک نقلدونی دوخت و آنها را پر از عقرب کرد، یکی از آنها را پر از نخود و کشمش کرد و درآن فقط یک عقرب گذاشت. بعد به برادرش داد و گفت: به هر کدام از زن برادرهایم یک کیسه رابده و کیسه ای را که پر از نخود و کشمش بود را هم داد و گفت این را هم به زن خودت بده.بایرام به خانه برگشته و به هر کدام از زنها یک کیسه داد . زنها با خودشان گفتند که خواهر شوهرمانبرای ما سوغاتی فرستاده و کیسه ها را باز کردند و وقتی دستاشان را داخل کیسه برند عقرب ها ازدست هایشان نیش زدند و آنها با آه و ناله فریاد زدند و نیش عقرب آنها را تا نزدیکی مرگ برد و زنبرادر کوچک هم کیسه ای را که آق پامیق برایش فرستاده بود را باز کرد و دید پر از نخود و کشمشاست و فقط یک عقرب داخل کیسه است و آن عقرب انگشت سبابه اش را نیش زد و رفت و از اینکهآق پامیق برایش نخود و کشمش فرستاده بود خوشحال شد.

 

بایرام همه ی برادرانش را جمع کرده گفت: من آق پامیق را پیدا کردم او با پسر فلا ن پادشاه ازدواجکرده است و بعد ماجراهایی را که برای آق پامیق افتاده و کار زن هایشان را گفت.
برادرانش گفتند : زنهایمان را که با خواهری که این همه به ما خوبی کرده اینطور رفتار کرده باشند رانمی خواهیم و بهتر است که آنها را از خانه بیرون کنیم و زنها را از خانه بیرون کردند و به این ترتیبآق پامیق از برادرانش راضی شد.

 

 

« آشیق اویین »  یکی از بازی های محلی ترکمن ها می باشد   آشیق / بجول، یکی از هفت قطعه ی استخوان مچ پا است که در فاصله دو قوزک پا قرار دارد . ایناستخوان را در تداول عام قاب می نامند.

آشیق اویین در بین جوانان ترکمن چنان رایج بود که برای نگهداری آن، کیسه ای مخصوص می دوختند و آشیق ها رادر آن نگه می داشتند.

آق پامیق در زبان فارسی به معنی پنبه سفید می باشد.

 

 

خریداری کتاب مختومقلی فراغی از محل جریمه دیرکرد

از موقع افتتاح کتابخانه بیشتر مراحعه کنندگان دیوان مختومقلی فراغی شاعر شهیر ترکمن را در خواست می کردند


چند وقت پیش از پول های جمع آوری شده از جریمه های دیرکرد اعضا این کتاب را برای کتابخانه خریداری کردیم.

واما در مورد مختومقلی فراغی

 اشعار مختومقلی دریایی است بی کران و ناشناخته، دریایی که اعماق آن پر از درهای گرانبها است. گنجهایی نهفته است که کسی را یارای قیمت نهادن بر آن نیست، جای بس تأسف است که بسیاری از این خزاین هنوز که هنوز است ناشناخته است. باید غواص بود تا به اعماق این دریای بی کران رفته یکی یکی این درهای گرانبها را بالا کشید و به عموم جهانیان نشان داد.

     مختومقلی یک معلم است که عشق می آموزد، عشق راستین، عشق به همنوع ، عشق به وطن، عشق به هم وطن و صد البته عشق به مبدأ هستی یعنی خدا.  معلمی است که راه و رسم زیستن، آزاد و آزاده زیستن را می آموزد به تمام آنانی که اشعارش را با دل و جان می خوانند و درک    می کنند. مختومقلی عارف است و طریق عرفان را نشان می دهد و خود رهرو آن است. مختومقلی احادیث را، آیات الهی را به زبان شعر آنگونه که برای عموم قابل فهم باشد بازگو می کند. دنیا را آنگونه که هست و آنگونه که باید باشد توصیف می کند. آخرت را ، جنت و دوزخ و برزخ را معرفی می کند. نشانه های قیامت را برمی شمارد و ما را به اندیشیدن در آن فرا می خواند.

تقدیم به آنانی که شایسته ی احترامند.....



نه 

نه سفیدی بیانگر زیبایی است و نه سیاهی نشانه زشتی.

کفن سفید اما ترساننده است و

کعبه سیاه اما محبوب و دوست داشتنی است.

انسان به اخلاقش هست نه به مظهرش.

اگر صدای بلند نشانگر مردانگی بود. سگ سرور مردان بود.

و اگر برهنگی نشانه زن بودن بود،

میمون از همه خانمتر بود.

قبل از اینکه سرت را بالا ببری و

نداشته هایت را به پیش خدا گلایه کنی.

نظری به پایین بینداز و داشته هایت را شاکر باش.

انسان ؛بزرگ نمیشود جز به وسیله ی فکرش،

شریف نمیشود جز به واسطه ی رفتارش و

قابل احترام نمیگردد جز به سبب اعمال نیکش...





1390638_558272620908667_140106312_n.jpg

همیشه در زندگیت جوری زندگی کن که ” ای کاش” تکیه کلام پیریت نشود . . .


برگزاری کلاس های آموزشی در کتابخانه توسط معلمان نوجوان کتابخانه

با فرا رسیدن ایام تعطیلی مدارس کتابخانه شهدای خواجه نفس  به صورت رایگان اقدام به برگزاری کلاس های آموزشی و تفریحی از قبیل کلاسهای زبان انگلیسی مقدماتی ،قصه گویی،نقاشی ،کاردستی و شطرنج  برای اعضای کتابخانه می  کند.

این کلاس ها دوشنبه ها وپنج شنبه ها ساعت 10 صبح در محل کتابخانه روستا دایر است 

قابل توجه است که معلمان این کلاس ها نوجوانان دوره تحصیلی راهنمایی می باشد که به صورت داوطلبانه در این کلاسها به عنوان مربی حضور دارند.